أخبار عامة - وكالة أنباء المرأة - اخبار الأدب والفن - وكالة أنباء اليسار - وكالة أنباء العلمانية - وكالة أنباء العمال - وكالة أنباء حقوق الإنسان - اخبار الرياضة - اخبار الاقتصاد - اخبار الطب والعلوم
إذا لديكم مشاكل تقنية في تصفح الحوار المتمدن نرجو النقر هنا لاستخدام الموقع البديل

الصفحة الرئيسية - الادب والفن - بان ضياء حبيب الخيالي - وانت تمضي (نص مترجم للغة الفارسية)















المزيد.....

وانت تمضي (نص مترجم للغة الفارسية)


بان ضياء حبيب الخيالي

الحوار المتمدن-العدد: 3728 - 2012 / 5 / 15 - 08:32
المحور: الادب والفن
    


شكر وامتنان
قوافل ورد ومحبة اهديها للدكتوره نهاد عبد القادر/دكتوراه في اللغة العربية /جامعة طهران لتفضلها بترجمة هذا النص
بان الخيالي
(و تو همچنان مي روي)
د.نهاد عبد القادر /جامعة طهران قسم اللغة العربية

تنهايي، اسبان خود را زين کرده تا به قبائل سرسبزم شبيخون زند... آسمان، اشک هايش را روان ساخته تا مرا زمستاني در برگيرد... شهري يخبندان، شيپورهاي خود را به صدا در مي آورد، دو بازوي خود را مي گشايد تا مرا از بهار کمرنگي که با تو دارم بازگرداند... و من در ميان ديگران فرو مي روم... ميان مردمي خوابگرد و خسته، هموطن اشتياقم... هرگاه لبخند در پي آرامشي بر لبان اين مردم باشد، به گريه مي آيند با آن که مي دانند روزي، غم سبز با طوفان آمدنت، رخت برخواهد بست... که در کتاب هاي پيشين چنين آمده است... و اکنون اين منم که نور اندک اين اميد را نفس مي کشم هرچند ديوار تاريک هجر، مرا در بر گرفته است... در انتظار طوفان آمدنت، تمامي دنياي من روزنه ي خفته اي شد که در جستجوي عِطر خيالت از خواب خود برمي خيزد... چشمان غروب، بنفش است و خيابان هاي شهر يتيم... يتيماني که کهنه لحاف هاي انتظارشان را بر خود کشيدند و گرسنه به خواب رفتند... رنگ هاي شفق در پيچ و تابند و ذرّات تاريکي، سِحرشان را بازيچه ي خود قرار داده و آنها را به شکل موجودات جديدي که تا عمق جانم جاري مي شوند، در مي آورند و غم هاي در هم پيچيده اي را که گُنبد ذهنم گِرد هم آورده، پراکنده مي سازند... همچون هر غروب ديگر، قطار خاطراتي وجودم را غرق فرياد مي کند و ناگاه، دود سياهي به درونم که اندک هوايي در خود دارد، هديه مي دهد... پيادگان بسياري از سرزمين هاي خاطراتي دور پيش مي آيند... ماه،آواز غم انگيز پيچک هاي عاشق را سر مي دهد... ضربان قلبم، همچون انبوه تيرهايي، صبرم را به کام مرگ مي کشاند... و من گامي ديگر به سوي سوختنم برمي دارم... مراسم انتظار تو، آئين مقدسي است که در آن، سوز عشق تازه اي مرا شستشو مي دهد... اين سرنوشت من است که با کوله باري از عشقت، پابرهنه، تا متلاشي شدنم گام بردارم امّا سرنوشت بي پرواي تو در اين سفر، گنگ و مبهم است... پس از فصل هايي بسيار که پرنده هاي مهر تو هجرت کردند تا شاخسارهاي مرا که پوسته ي اندوهشان در زندگي، خشک و بي روح شده، بسوزانند، باران وجودت همچنان بر من جاري است و قدرت دروغينم ويرانم مي سازد... همچنان چون پادشاهي شکست ناپذير دور مي شوي و من شاهزاده ي بندگانم که به زنجيرهاي ناداني ام فخر مي فروشم و بي حرکت، چون دريايي که کبوتران شادي را در کام خود فرو برده و به سوگ آنها نشسته، خاموشم... تپش ديوانه ي نبض هايم، رگ هاي مرا ريشه کن مي کند... قلب من زير فشار تازيانه هاي ديکتاتور افکارم که غرور احمقانه شان با غرق شدن در درياي بي انتهاي پشيماني فرو نشسته، فرياد ذلت مي کشد... از دردهايم بر سطح اين دريا، دايره هايي شکل مي گيرد و من همچون ثانيه هايي گريخته از کوزه ي زمانه، هرچه بيشتر در عمق آن فرو مي روم... مرا ياراي درک و فهم نبود... آيا بايد مي فهميدم...؟ واژه هاي کمرنگ تو چون پروانه هايي که ذرّات جادويي آن بر گونه ي گل هايم مي ريزد، در اعماق جانم پراکنده مي شوند و گلبرگ هايم با تو گشوده مي شود... و تو در دنياي من، همچنان تا دوردست ها راه داري... سادگي بر پيشاني ام نقش بسته... پذيرفتم که مرا به هرکجا با خود ببري و من ماندم... تو سوار بر اسبي صحرايي که رفتن، پيشه ي آن است، تاختي و من به ماندنت که چون نبودن است، راضي شدم...
به کجايي..........؟! حال آن که تنها تويي که در اينجا و آنجاااااااا ماندگاري...
قلب خسته ام با از ميان رفتن رد پايت و سيل پشيماني ام، آواره ي نابينايي است که در تنهايي، مه را زير خود گسترانده و به ديوار خاطراتي تکيه زده که آتش آن خاموش شدني نيست، زيرا هيزمش تمامي شادي ها و سال هاي زندگي من است... در باغ خاطرات سرسبزم پيوسته بمان... درختانم گلبرگ هاي عشقت را هيچ گاه از خود نخواهند راند و جز خاطرات سبزت جامه اي بر تن نخواهند کرد...
به کجايي..........؟! حال آن که (تبعيدي) هويّت من تا بازگشت تو خواهد بود...
دستان تو نقشه ي قلب مرا بازيچه ي خود کرده اند و با لشکر عِطرشان سرزمين آن را گام به گام مستعمره ي خود ساخته اند و اينک تمامي شهر هايم از آن توست و تمامي قبله نماهايم، قبله ي تو را نشانه رفته اند... مرا به سوي (وطن) ببر... کشتي هاي من بي ساحل تو گم کرده راهند و درياي رسيدن به تو ثانيه هاي صبري است که مرا ذرّه ذرّه مي جوَد و هستي ام را چون پوسته ي گياهي از من مي ستاند... درخت انتظارم که در دستان تو ريشه دوانده ام... فصل ها، به درختان گيلاس رنگ مي بخشند اما گل هايم را بهار تو کافي است که با تو زمستان را ياراي دست يابي بر من نيست...
×××××××××××××××
هستي آماده ي آخرين رقص خود پيش از خواب شده... رقصي عاشقانه که برازنده ي غروبي سالخورده و شبي جوان است... پرندگان با پيچ و تابشان ميان خواب و بيداري مرا مي نگرند که خود را با خاطره ي نور تابانت شستشو مي دهم، ترانه ي سازش را برايت زمزمه مي کنم تا جان گيرم... هستي به خواب مي رود و خفتن، آرزويي است که در درگاه عظمتت سر بريدم. کشتي هاي بيداري ام را به سوي دزدان خواب گوارايت پيش آوردم و در گستره ي امواجِ عشق سوزانم، بي پروا شناور ماندم... و من به مرگِ در راه انتظار کاميابم... آيا مرگي باشکوه تر و گواراتر از آن براي من وجود دارد...؟ آيا با وجود نقش سيمايت که از ازل، افق هاي زندگي مرا در بر گرفته، خفتن قادر به شکست من خواهد بود...؟ آيا با وجود آن که در همه ي رخسارها نهاني، قادر به رفتن به سويي ديگرم...؟ زن نوحه خوان کويمان که پيشه اش سوگواري براي مردگان است، نزد من آمد، با لبخندي مرا نگريست، گويي مرا جزو مردگان يافته باشد... ديري نمي پايد که زندگي در حالي مرا بدرود گويد که چون نوازنده ي ناداني، نوازندگان و تماشاگران رهايم کرده اند و من در عالم تنهايي خود، تسليم وزش نسيمي در کشتزار گندم هاي زرد، هنگام نهان شدن تارهاي ارغواني خورشيد گشته ام... سال هاي زندگي ام با سرکشيدن جام انتظارت سرمستند، سال هايي که هيچ گاه به خود نيامدند و هرگز جوياي فرزندشان نشدند، حال آن که غرّش نيستي در افق ها طنين انداز است... خيابان ها مرا مي پايند و خواب آلود و خاموش، با حيرت، بازگشت عِطر تو را به همراه من، چشم به راهند... آهي سر مي دهند و با خستگي مي روند تا شاهد قصّه هاي ديگري باشند... امّا من تنها قصّه ي بي پايان خواهم ماند... پرندگان مرا خبر مي دهند که تبعيدگاه ها ويلان عشق تو گشته اند و تو به اين دروغ خو گرفته اي... آيا قلب من که در ميان جامه ي هجر پنهان است، گواهي به تو نرسانيد...؟ آيا کوله بار فراقي که آبستن اشک هاي من است، از حکايت پرندگانم برايت خبري نياورد...؟ پرندگاني که پس از رفتنت آنقدر بال و پر زدند تا به شکل تنديس هايي از برف بر بلنداي بناهايي که گرما از آنها رخت بر بسته، در‌آمدند... پرندگاني که بر گونه شان باد و بوران سيلي زده امّا همچنان سوي تو را نشانه رفته اند... نفَس هايم را نگاه داشته ام تا شايعه اي را که ياراي پايه گذاري حکومتي در وجود من است از تو گويد، حکومتي که سلول هاي زنده ام را به بندگي مي کشاند و تنها رگ هاي خشکيده ام که سال هاي دور از تو بودن فرسوده شان ساخته قادر به گريز از عظمت آنند... که اين رگ هاي خشکيده نيز در پي تو تا نيمه هاي راه پيش آمده اند... روح من چون پرندگان سرگردان دريا، در ميان رنگ هاي امواج، درپي موجي است که آرزوهايش را آرام بيدار ساخت و گذشت... گويي روح من از ياد برده است که دريا چون زمانه، فراموشکار است و پيشه اش دگرگوني... ماهي که بر بلنداي آسمان منزل گزيده با تحکّم مرا پند مي دهد که يا تو را در خويش سربُرم يا با تو جان گيرم... قاضي قلبم با ضرباتي مرا از حيرتم رها مي سازد و من تاج ماندنم را به بودنت مي بخشم... در ميان تمامي رنگ هاي زيباي خود به رنگ سياه مرگي باشکوه خُرسندم و در مسير انتظار تو آتشي مي افروزم و در درياي ظلمت گام برمي دارم... بازگرد که ديگر چون گذشته، گِل من از فولاد نيست... کوه صبرم در آسياب هجر متلاشي گشته و دستان شوق خاکسترم را به درياي عشق سپرده... دريايي که قرن ها سيراب از قربانيان سوز و جدايي است... اميد ناتوانم پيوسته آتشي مي افروزد با آن که مي داند تاريکي اژدهاي چند سري است که سياهي بي انتهايش تنها با آواز سِحر تو به خاموشي مي گرايد... بازگرد که با تو زندگي ام جان گيرد يا بگذر... در ساحل خود يا در دل اقيانوس لنگر انداز و بر سايه ي کشتي هايم منّت گذار... به ياد دارم روزي با من نجوا کردي که مرا در عالم ذر ديده اي... خاطراتم را ورق زدم و حيران ماندم... مرا به خاطره اي نقش بسته با مرواريد توسّط انگشتان زر رها کردي... اکنون اعتراف مي کنم که تمام لذّت هاي وجودم چون بنده اي تسليم ناپذير است و تنها در برابر سروري چون تو سر تسليم فرود مي آورد... آنگاه که فردا با لبخندت فرا رسد با تو از روزهاي ديگري خواهم گفت... روزهايي که من در آنها آفتاب تو خواهم بود و درياي گل هايم با وجودت هيچ گاه افول نخواهد کرد... تا هنگامه ي بازگشتت پيله اي براي خود خواهم تنيد و در آرزوي تولّدي ديگرخواهم ماند که تمامي دنياي من روزنه ي انتظار توست...
×××××××××××××××
شب را درد تازه اي فرا مي گيرد... به زودي آفتابي ناشناخته متولّد خواهد شد... از او تو را جويا مي شوم شايد که تکرار احمقانه ي (نه) را کنار بگذارد و مرا خبر دهد که تو به عالم ذر بازگشته اي... آن گاه سلول هايم روشنايي را مستانه سرخواهند کشيد و زندگي بال هايم را رنگي تازه خواهد بخشيد و آن گاه براي تاج گل ها، مزرعه ي بادام و انگشتري ماه، معناي ديگري خواهد بود و گل هايم از خواب خود برخواهند خاست... وقتي که چهچه ي بلبلانِ بازگشتت، آرامش پنجره ي مرا بر هم زنند فصل هاي زندگي ام را گردش تازه اي خواهد بود...
×××××××××××××××

وانت تمضي ....
تسرج الوحدة خيولها لغزو قبائل اخضراري ... تسكب السماء مدامعها فيرتديني الشتاء ، تصدح أبواق مدينة قطبية تفتح ذراعيها لأوبتي من ربيع خجول معك ....
أنضوي بين السائرين ...
مواطنة شوق بين شعب مضنى يمشي نائما ، يبكي كلما همّت البسمة بالتنفس على شفتيه رغم يقينه أن الحزن الأخضر سيرعوي بطوفان عودة .
هكذا قالت الكتب العتيقة ....
وها أنا ذي ... أتنفس بصيص ضوئها مسورة بكل حلكة الغياب ... بانتظار طوفانك تحول عالمي لشرفة سبات تتحرى عطر طيفك فتفيق ...
بنفسجية ...
عيون المساء وشوارع المدينة يتامى تلحفت دثارات انتظارها ونامت خاوية .
تتماوج الوان الشفق تعيث بسحرها أنامل العتم ،تشكلها كائنات جديدة تمتد لقلبي تبعثر صرر حزن ركنتها قباء ذاكرتي ...
ككل مساء .... قطار ذكريات يملؤني ضجيجا يمنح فضاءاتي الشحيحة الأوكسجين دفقات دخان أسود وكثيرا من مترجلين قدامى جاءوا من إصقاع ذاكرة نائية .
يصدح القمر مرنّما حوالق اللبلاب ، تتدفق نبضاتي فيض رصاص يردي جلدي ، أتقدم خطوة أخرى بطريق إحتراقي .
طقوس انتظارك مراسيم مقدسة تعمدنّي مواسم جوى جديدة ، قدري أمضي بزوادة عشقي حافية حدّ تمزّقي وقدرك السادر أصمّا في رحيل .
مازال يبللني مطرك وتعصفني قوتي الكاذبة بعد كل عصور هاجرت فيها اسراب حنينك لتتلفع اغصاني قلف حزنها متخشبة عن الحياة
مازلت تتباعد بانتصار الملوك ... وانا أميرة العبيد ارفل بسلاسل بلهي ساكنة كوجه بحرابتلع رفيف افراحه ومضى يندبها ...
تقتلع اوردتي تمورات نبض اهوج ، يستكين ويصرخ لأسواط دكتاتور انتهت نوبات اعتداده الاعمى بغرق في بحور ندم بلا قرار ...
تتوالد دوائر المي عند سطوحه المائية واغور متباعده كما الثواني المتسربة من جراب الزمن ، لم يكن لي أن أدرك ... أكان لي ؟
تتناثر كلماتك المبتعدة في اغواري فراشات تساقط دقيق سحرها على خدود وردي فأتفتح بك ، وانت ... تتسرب بكل عالمي للبعيد .
سذاجتي وشم ٌ....
تركتك تمضي بي وبقيت ... رمحت بفرس غجرية تحترف الرحيل ، و اكتفيت ببقاءكالغياب .
أين أنت ...؟
وانت الباقي الوحيد هنا وهنااااااااك .
قلبي المجهد متشرد اعمى يفترش ارصفة الضباب وحيدا بعد انفضاض خطاك وهطول ندمي متكئ بحيطان حكايا ما خبا نارها وقودها كل مسراتي و سنيني .
دم هانئا بغابات ذاكرتي المعمرة ، لن تنفض أشجاري أوراق عشقك يوما ولن ترتدي بعدك الا إخضرار حكاياك .
أين أنت...؟
وهويتي المنفى حتى تفئ .
يدك العابثة بخرائط قلبي استعمرت جيوش عطرها ارضي شبرا فشبرا ، حتى اصبحت كل مدائني مدينتك وكل بواصلي تؤشر قبلة واحدة ...
خذني لوطن ...
شريدة دون موانيك سفائني والبحر دقائق صبر تقضمني فتنتزع سنيني قلفا .
مزروعة بيديك انتظارا اشجار الخوخ تلونها الفصول وتكتفي بفصلك ورودي فلايمسني شتاء .
...................................................................
الكون ... تهيأ للرقصة الاخيرة قبل النوم ، رقصة فالس تليق بمساء شائخ وليلة فتية ، تتململ الطيور بين استفاقة وكرى ترمقني أغتسل بذاكرة لناك ، واغنيك تهويدة سلام فاحيا .
ينام الكون والكرى امانيّ التي اهرقتها ، بباب سلطانك .
نزلت لقراصنة وسنك العذب عن سفائن يقظتي وطفوت عزلاء بسفوح موج صبابتي ، قريرة بموتي انتظارا ، هل لي من موتة أكثر مجدا وعذوبه .... ؟
أيخذلني الأرق ووجهك مطبوع أزلي يفترش حوائط افقي ... ؟
أيكون لي وجهة غير وجهك وانت كل الوجوه ... ؟
نائحة الحي مرت منذ برهة رمقتني وتبسمت ، تحصي دخل يومها وتحصيني بيقين رقما مؤجلا.
تكاد تغفوني الحياة عازفة حمقاء انفضّ جوقها والجمهور فاستسلمت وحيدة لموسيقى الريح في حقول سنابل صفر عند مغيب فيض الارجوان .
ثملة سنيني بخمر انتظارك ، لم تفق يوما ولا تفقدت ابنائها والزوال يعربد الافاق .
ترمقني الشوارع غفلة تتثاءب صمتا وحيرة تترقب معي فئ عطرك ، تتنهد ، تتلوى وتمضي لقصص جديدة ... وابقى قصة واحدة بلا انتهاء .
تخبرني الطيور ان المنافي أدمنت عشقك وأدمنت كذبها ، ألم ينبئك خافقي المطوّى بين اردية الرحيل .... ؟
الم تنبئك حقائب الغياب الحبلى بدموعي بسفر طيوري التي نبضت خلفك حتى تحولت تماثيل ثلج على رؤوس ابنيه هجرها الدفء ، تصفّعها الريح ولا ترعوي تؤشر وجهتك .
مرصودة انفاسي حتى تعود بطابور خامس يؤسس لجمهورية تستعبد نبضاتي الأكثر حياة ، لا تفلت الا سرب شيوخ وهنوا بسنين بُعدك ، مشوا نصف الطريق الى السكون بَعدك .
روحي نوارس حيرى تتحرى بين الوان الموج موجة هدهدت أحلامها ومضت .
أغفلت ان البحر زمن بلا ذاكرة يحترف التغيير .
يأمرني عرجون قديم يعتلي عرش السماء ناصحا ، ان اقتلك فيّ او ان احيا بك ، مطرقة قلبي تنهي حيرتي انزل عن تاج بقائي لبقائك ، ارتضيك دون اجمل ألواني سواد موت بهيج وامضي بانتظارك متقدة الأضواء في بحر العتم .
عدّ فلم يعد ـ كما كان قبلا ـ من الفولاذ طيني .
مفتت جلمود جلدي بمطحنة البعد ورملي مسكوب بانامل الشوق لبحر صبابة متخم كل الدهور بضحايا جوى وافتراق .
أملي عاجز يلقم الفوانيس زيتا وهو يدري عتمتي تنين متناسل الرؤوس لا ينطفي حريق ظلمته الا بترنيمة سحرك .
عدّ ... فأحسن الحياة أو أمضي ، توّج ضلال سفني برسو في موانئك او في قلب المحيط .
أخبرتني مرة اننا التقينا في عالم الدرّ ، قلبت ذاكرتي واحترت ، مضيت وتركتني لذاكرة مرسومة بالدرّ بانامل من نضار .
أعترفك اليوم ....
حواسي إماء لم يكسر قيودها ... فيستعبدها حرة الاّ سيد واحد .
سأخبرك عن نهارات اخرى لو جاء الغد بابتسامتك ، انا شمسك فيها وبحور ورودي لن تختبر سغب الافول .... فيك ابدا .
حتى تفيء... سأحوك شرانقي وارتجي ولادة اخرى ، عالمي شرفة انتظارك .
............................................................................................
الليل يدخل في مخاض جديد ، قريبا ستولد شمس لا أعرفها ...
سأسألها عنك، ليتها تكسر التكرار الاخرق لل (لا) فتخبرني انك عائد
لتعود ... خلاياي ترتشف الضوء واجنحتي تلونها الحياة ، ليكون لقلائد الورد وأساور اللوز وخواتم القمر انفاس اخرى ... لتستفيق ورودي من اكمام سباتها .
وقتما تكسر سكون نافذتي طرقات عصافير ايابك .... ستدور فصولي من جديد .



#بان_ضياء_حبيب_الخيالي (هاشتاغ)      



اشترك في قناة ‫«الحوار المتمدن» على اليوتيوب
حوار مع الكاتب البحريني هشام عقيل حول الفكر الماركسي والتحديات التي يواجهها اليوم، اجرت الحوار: سوزان امين
حوار مع الكاتبة السودانية شادية عبد المنعم حول الصراع المسلح في السودان وتاثيراته على حياة الجماهير، اجرت الحوار: بيان بدل


كيف تدعم-ين الحوار المتمدن واليسار والعلمانية على الانترنت؟

تابعونا على: الفيسبوك التويتر اليوتيوب RSS الانستغرام لينكدإن تيلكرام بنترست تمبلر بلوكر فليبورد الموبايل



رأيكم مهم للجميع - شارك في الحوار والتعليق على الموضوع
للاطلاع وإضافة التعليقات من خلال الموقع نرجو النقر على - تعليقات الحوار المتمدن -
تعليقات الفيسبوك () تعليقات الحوار المتمدن (0)

الكاتب-ة لايسمح بالتعليق على هذا الموضوع


| نسخة  قابلة  للطباعة | ارسل هذا الموضوع الى صديق | حفظ - ورد
| حفظ | بحث | إضافة إلى المفضلة | للاتصال بالكاتب-ة
    عدد الموضوعات  المقروءة في الموقع  الى الان : 4,294,967,295
- نورين والشمس وابي
- الاله والنهر
- روميو بتاج ورد في مطبخ سندريلا ...؟
- اليك
- تينة الركن الغربي
- عمر الورد
- بيبسي
- هزار*(قصص قصيرة جدا)
- خلف اسراب الفراش
- تلال الهذيان...!
- اللوحة السادسة عشر
- اله الماء
- تطلعات القطة ريكا....!
- بين طريقين
- رمل ابيض...!
- لو ...عاد ينصفنا النهار ....!
- شرفتي والقمر
- همسات شهرزاد
- القربان
- خطوط في لوحة سوداء


المزيد.....




- -باهبل مكة-.. سيرة مكة روائيا في حكايات عائلة السردار
- فنان خليجي شهير يتعرض لجلطة في الدماغ
- مقدّمة في فلسفة البلاغة عند العرب
- إعلام إسرائيلي: حماس منتصرة بمعركة الرواية وتحرك لمنع أوامر ...
- مسلسل المؤسس عثمان الحلقة 157 مترجمة بجودة عالية فيديو لاروز ...
- الكشف عن المجلد الأول لـ-تاريخ روسيا-
- اللوحة -المفقودة- لغوستاف كليمت تباع بـ 30 مليون يورو
- نجم مسلسل -فريندز- يهاجم احتجاجات مؤيدة لفلسطين في جامعات أم ...
- هل يشكل الحراك الطلابي الداعم لغزة تحولا في الثقافة السياسية ...
- بالإحداثيات.. تردد قناة بطوط الجديد 2024 Batoot Kids على الن ...


المزيد.....

- صغار لكن.. / سليمان جبران
- لا ميّةُ العراق / نزار ماضي
- تمائم الحياة-من ملكوت الطب النفسي / لمى محمد
- علي السوري -الحب بالأزرق- / لمى محمد
- صلاح عمر العلي: تراويح المراجعة وامتحانات اليقين (7 حلقات وإ ... / عبد الحسين شعبان
- غابة ـ قصص قصيرة جدا / حسين جداونه
- اسبوع الآلام "عشر روايات قصار / محمود شاهين
- أهمية مرحلة الاكتشاف في عملية الاخراج المسرحي / بدري حسون فريد
- أعلام سيريالية: بانوراما وعرض للأعمال الرئيسية للفنان والكات ... / عبدالرؤوف بطيخ
- مسرحية الكراسي وجلجامش: العبث بين الجلالة والسخرية / علي ماجد شبو


المزيد.....
الصفحة الرئيسية - الادب والفن - بان ضياء حبيب الخيالي - وانت تمضي (نص مترجم للغة الفارسية)